حکایت بهلول و صدای پول

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد.




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

موضوعات مطالب